مجموعه داستان قطار پاکستان

نویسنده :
ابراهیم پرناک
ناشر :
نوبت و سال چاپ : 1 / 1403 تعداد صفحات : 176
نوع جلد / قطع: شومیز / رقعی وزن: 170
ویرایش : 0 شابک 9786005106442
موضوع اصلی : سایر موضوعات موضوع فرعی : رمان/ زندگینامه
افزودن به علاقه مندی ها
موجود در فروشگاه
165,000

25 %

قیمت : 123750 تومان

کتاب قطار پاکستان به قلم ابراهیم پرناک، سال 1403 در انتشارات درخشش به زیور چاپ و نشر آراسته شده و نویسنده که پیش از این تجربۀ داستان‌نویسی (خورشید می شویم)، برگردان به فارسی (براهیما، نوشته محمدو کروما (و مجموعۀ شعر (آب و آفتاب)را داشته است، این بار با مجموعه‌ای از هفت داستان کوتاه به چشم و دل علاقمندان به آثار داستانی دلربایی می‌نماید. داستان های کتاب قطار پاکستان در قلمرو سرزمینی سیستان بلوچستان و نقاط مرزی آن رخ می‌دهند و جان‌مایۀ آن ها به شدت متاثر از فضای زیست فرهنگی و جغرافیایی این منطقه است. نویسنده در به کارگیری واژه‌ها، مکان ها و شخصیت های بومی چنان پیش می‌رود که خواننده را با خود به سیستان و بلوچستان می برد و او را با همۀ وجود با شخصیت‌های داستان‌ها، گرمای خرماپزان، سوزش آفتاب و بادهای صد روزۀ این استان همراه می‌سازد. می‌توان در جای جای داستان‌های کتاب قطار پاکستان نگاه شاعرانۀ نویسنده را به زندگی دریافت و درهر داستان کودکی یا نوجوانی هست که در میان دشواری‌های زندگی ، بی‌رحمی طبیعت و فقر می بالد و رشد می‌کند و ذهن خواننده را بر این گمان می‌برد که نویسنده گویی به خاطره‌هایی از از کودگی و نوجوانی خود در این داستان‌ها اشاره می‌نماید.
کتاب قطار پاکستان پر از رخداد‌های غیرمنتظره و غافلگیرکننده است و خواننده را در لذت درک و دریافت لحظه‌های شگرف زندگی انسانی در دیار نخل و آفتاب، کویر و دریا، اسطوره‌ها شریک می‌کند.

بخشی از کتاب:

مسافرخانه پاکستانی ها حیاطی بود مربع شکل وبدون دار و درخت و نسبتا بزرگ که دور تا دور آن را اطاقهایی با درهای آبی رنگ و بدون پنجره در بر گرفته بودند. دوشنبه ها غلغله ای بر پا می شد. مسافرانی که شب قبل با قطار به زاهدان رسیده بودند، هر کدام اطاقی می گرفتند و اجناسی را که برای فروش أورده بودند جلوی آن پهن می کردند. بوی نان تازه که مسافران در تابه هایشان روی اجاق می پختند همراه با سر و صدای مردم حال و هوای دوشنبه های این حیاط بود.
استوار بکتاش دوچرخه اش را در دالان بزرگ مسافرخانه به دیوار تکیه داد و وارد حیاط شد. همانجا ایستاد وبا نگاهش چرخی به اطراف زد. هنوز دو ساعتی به ظهر مانده بود، اما آفتاب بهاری کاملا بالا آمده و گرمایش به تن می زد. گروهی درآن گوشه سمت راست جمع شده بودند. حدس زد که باید آنجا باشد.

از این نویسنده:

- آب و آفتاب . مجموعه شعر
- خورشید می شویم . داستان
- براهیما . ترجمه کتاب داستان.  نوشته محمدو کروما.  نویسنده فرانسوی زبان ساحل عاج

تا کنون دیدگاهی برای این کالا ثبت نشده است، شما اولین نفر باشید...